loading...
وبلاگ گروهی مد هوش
الهه صحرایی بازدید : 290 جمعه 08 اردیبهشت 1391 نظرات (17)

طبیعت رو دوست دارید؟؟؟ چقدر؟!!

تصور کنید در یکی از این فضاها هستید ، چه حسی پیدا میکنید؟؟؟ 

دوست دارید در اون لحظه چه چیزی یا چه کسی همراهتون باشه؟؟؟

دانشجویان هوشبری 90 دانشگاه ع.پ تهران بازدید : 114 پنجشنبه 07 اردیبهشت 1391 نظرات (7)


وقتی جهان

          از ریشه ی جهنم

و آدم از عدم

          و سعی از ریشه های یأس می آید

وقتی که یک تفاوت ساده در حرف

                     کفتار را به کفتر تبدیل می کند

باید به بی طرفی واژه ها

          و واژه های بی طرفی

                                مثل نان

                                       دل بست

 نان را که از هر طرف بخوانی

                               نان است 


قیصر امین پور - آینه های ناگهان - نشر افق

الهه صحرایی بازدید : 152 جمعه 01 اردیبهشت 1391 نظرات (12)

دل داشته باش !

یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت ،مجله ای خریداری کند. همراه مجله ، یک بسته بیسکویت هم خرید.

او روی یک صندلی نشست و در آرامش شروع به خواندن مجله کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و داشت روزنامه می خواند .

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد!زن جوان خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت؛ پیش خود فکر کرد : "بهتر است ناراحت نشوم ،شاید اشتباه کرده باشد." ولی این ماجرا تکرار شد .

هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ،آن مرد هم همین کار را میکرد .این کار اورا حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد.وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ،پیش خود فکر کرد :"حالا ببینم این مرد بی ادب چکار خواهد کرد ؟"

مرد آخرین بیسکویت را برداشت نصف کرد و خورد !

این دیگر خیلی پررویی می خواست!او حسابی عصبانی شده بود .در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست . آن زن مجله اش را بست،وسایلش را حمع و جور کرد ،و با نگاهی تند که مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ،دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل کیفش قرار دهد،ناگهان با کمال تعجب دید که بسته بیسکویتش  آنجاست،باز نشده و دست نخورده!!!

خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد...یادش رفته بود بیسکویتی را که خریده بود داخل ساکش گذاشته است .

آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد...!

 

بهتر است ثروتمند زندگی کنیم تا این که ثروتمند بمیریم!   

                                                                           جانسون

دانش جمشیدی بازدید : 140 چهارشنبه 30 فروردین 1391 نظرات (12)
هفت بار روح خویش را تحقیر کردم :

نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی ، خود را فروتن نشان دادم.

دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها لنگیدم.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت ، آسان را برگزیدم.

چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شدم و به خویشتن تسلی دادم که دیگران هم گناه می‌کنند.

پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدم و صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانستم.

ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کردم ، در حالی که نمی‌دانستم آن چهره ، یکی از نقابهای خویش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشودم و انگاشتم که فضیلت است.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 3715
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 33
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 11
  • بازدید سال : 89
  • بازدید کلی : 141,332